کیارادکیاراد، تا این لحظه: 12 سال و 5 روز سن داره
روناکروناک، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

روزهای رویایی....DEARM ON

كتابهاي زبان انگليسي كياراد من(66-59 )

چند وقتي كه با گروه آموزش كودكان دو زبانه آشنا شدم و تصميم گرفتم كه اگه تنبلي نكنم و يه كم با حوصله تر باشم با هم زبان انگليسي كاركنم واسه همين چند تايي كتاب واست خريدم... البته به غير از ديكشنري بقيه اين كتابها را همين طوري خريدم ولي به نظر ميرسه كه دوستشون داري... البته ما كارمون را هنوز به طور جدي شروع نكرديم و بايد مامان يه تصميم محكم بگيره و از يه جايي شروع كنيم... ...
23 دی 1393

كتابهاي رنگ آميزي كياراد من(58-51)

اينها كتابهاي رنگ آميزي شما كه حسابي رنگشون كردي .... البته بعضي هاشون هم خوندني هم هست و چندين بار هم مامان واست خونده ...خصوصا كتابي كه وسايل نقليه را معرفي ميكنه... اين دوتا كتاب را يه بار كه از شما و بابايي مرخصي گرفته بودم و چند ساعتي را تنهايي رفته بوديم خريد واست خريدم وقتي اومدم خونه فوري بهت دادم ...وقتي رفتم لباسم را عوض كنم به محض اينكه اومدم داخل اتاق ميگي مامان ببين رنگش كردم ...ميبينم در عرض پنج دقيقه همه كتاب را با مداد شمعي رنگ كردي  اون موقع قيافه مامان واقعا ديدني بود...   دلت هميشه يك رنگ...و دنيات پر باشه از رنگهاي قشنگ... ...
23 دی 1393

کتابهای کیاراد من (50-22 )

اين سري كتابها آموزش حيوانات مزرعه و حيوانات وحشي به فارسي و انگليسي كه خيلي دوستشون داري و زياد با هم ميخونيم... اين سه تا كتاب كه داستانهاي قديمي كه اصولا بچه ها دوست دارند ولي اينها را هربار مجبور شدم كه واست بخرم و هرچند داستانهاش را دوست داري ولي انتشارات اين كتابها خيلي جالب نيست و خودم زياد به دلم نيست... اين چهار كتاب برعكس كتابهاي قبلي از يه انتشارات خوبه كه من كتابهاش را خيلي دوست دارم و همين طور شما ...و هر بار به پشت جلد نگاه ميكني و انتخاب ميكني كه دفعه بعد چه كتاب بخريم ... اينم از كتابهاي كه زياد ميخونيمشون... فيل اومد آب بخوره هم يكي از اونهايي كه از پشت جلد كتابهات خودت انتخاب كردي و ...
23 دی 1393

كتاب هاي كياراد من(21-1)

اين كتابها اولين كتابهايي بود كه وقتي چهار ماهه بودي واست خريدم ولي به نظرم اومد كه اصلا ازشون خوشت نيومد و دوستشون نداشتي منم اصرار نكردم و گذاشتم كنار ...وقتي يه كم بزرگ تر شدي با اين كتابها اشكاي هندسي و رنگها را كار كرديم... اينم كتابي كه چون توي هر صفحه يه عكس داره و با يه شعر كوتاه كلمات متضاد را آموزش ميده واست خريدم و خيلي دوستش داشتي و همين الانم دوسش داري و واست زياد ميخونمش... اين چهار تا كتاب را هم كه از كتابهاي خيلي قديمي هستند و خاله راحله جون واست خريده و از خوندنشون كلي لذت ميبري ...البته جلد رويي يكي از اونها وقتي خيلي كوچولو بودي كندي و به دلايلي مامان نتونست تعميرش كنه... اين كتابها را هم شيدا و خا...
23 دی 1393

پسر كتاب خوان من...

هميشه دوست داشتم كه اگر فرزندي داشتم به خوندن كتاب علاقه داشته باشه واسه همين از وقتي كه به دنيا اومدي سعي كردم تا حدي شما را با كتاب آشنا كنم ...و الان كه دو سال و هشت ماهه شدي ميبينم كه تقريبا توي كارم موفق بودم و شما به خوندن كتاب علاقه نشون ميدي و حتي گاهي از پشت جلد كتابها ...كتابي را انتخاب ميكني و ميگي كه مامان اينو بخريم و من كلي ذوق ميكنم ...بيشتر كتابهات را دوست داري و شايد هر كدوم را صد بار تا به حال خونديم خصوصا ظهرها قبل از خوابيدن... وقتي ميخواهيم ظهرها بخوابيم به انتخاب خودت چند تايي كتاب از داخل كتابخانه برميداريم كه بخونيم وقتي داريم به آخرين كتاب ميرسيم و من گيج خواب شدم يكدفعه يادت به يه كتاب ديگه ميفته و ميگي اونم بخونيم ...
23 دی 1393

جاذبه هاي ديدني قشم...

پنجشنبه گذشته به پيشنهاد باباكورش تصميم گرفتيم كه براي گردش به قشم بريم تا پسر قشنگم تا قبل از اينكه هوا دوباره گرم بشه يه كم از اين هواي بهاري بندر لذت ببره... ساعت هفت صبح پسر خوش اخلاقم را از خواب بيدار كرديم و بعد از پوشيدن لباس راهي شديم ...براي رفتن بايد از بندر پهل(پل) به وسيله لندينگ كرافت يك مسافت دريايي تقريبا بيست دقيقه اي را روي آب باشيم تا به اسكله لافت در جزيره قشم برسيم ...البته پسرم فكر ميكنم اين دفعه پنجم يا ششم شما باشه كه به قشم سفر كردي ...بودن روي آب براي شما بسيار جذاب بود چون پرنده هاي دريايي به خاطر خوردن تكه هاي نان و بيسكوييتي كه مسافران واسشون داخل آب ميريختند اطراف ما پرواز ميكردند و از ديدنشون لذت ميبردي... ...
21 دی 1393

دلتنگ تر از هميشه...

فكر كنم سه هفته اي ميشه كه از اصفهان برگشتيم ... ديدن جاي خالي كسي كه هميشه بيصبرانه انتظار ورودت را ميكشيد آنقدر سخت و درد آور است كه دلم ميخواهد تا ابد در غربت و تنهايي بمانم و با يك فكر خام و فريبنده به خودم دروغ بگويم كه هنوز هست ...همه مسيري كه قبلا با شوق ميپيمودم تا به آغوش گرم و هميشه مهربانش پناه ببرم و دلتنگي يك ماه ام را به يكباره به دست فراموشي بسپارم و با عطر خوش تنش روزهايي رويايي و پر از عشق را براي خودم در كنارش رقم بزنم...به جاده تاريك و خاموش دلتنگي تبديل شده و ميدانم در انتهاي مسير كسي چشم انتظار من نيست ...هركه هست چشمهاي منتظر و بي فروغيست كه حالشان از من بدتر است ...دستهاي سرديست كه ديريست دست گرمي نوازششان نكرده ...خان...
16 دی 1393

جمعه ما...

دو سه روزي بود كه سرم حسابي درد ميكرد و ديگه خسته ام كرده بود البته چوم ماماني ميگرن داره اين سردردها زياد به سراغش مياد ...وقتي بهت ميگم پسرم الان حالم خوب نيست سرم درد ميكنه فوري ميگي :بگذار خوبش كنم ...و مياي سر مامان را بوس ميكني و با اون دستهاي كوچولوت به قول خودت نازش ميكني و معصومانه ميپرسي خوب شد ؟؟ منم كلي ميبوسمت و به ناچار ميگم بله خوب شده و مجبورم باهات بازي كنم.... جمعه صبح وقتي از خواب بيدار شدم حسابي درگير اين سردرد لعنتي بودم بعد از خوردن صبحانه دوباره كمي دراز كشيدم ولي حس كردم كه هواي خونه سنگينه و احتياج به هواي آزاد دارم ...بنابراين از بابايي خواستم بريم جايي و بابا كورش هم گفت كه آماده بشيم تا بريم كوه گنو كه نزديك ش...
14 دی 1393

دنياي بي رنگ بي تو....

امروز دهم دي ماه ....هر سال توي اين روز به مامان عفت جون مهربونم زنگ ميزدم و تولدش را بهش تبريك ميگفتم و آرزو ميكردم كه تا هميشه سايه مهربونش روي سرمون باشه ، و ما دلگرم و دلخوش باشيم به داشتنش ...گمان نميكردم كه اينقدر اين دنيا بيرحم كه مامان مهربونمون را به اين زودي از ما بگيره ...و آخرين تبريك تولدش را توي سن 58 سالگي بتونيم بهش بگيم...حالاتوي روزي كه بايد ورود مامان عفت مهربون به پنجاه و نهمين بهار زندگيش را جشن ميگرفتيم 166 روزه كه همه زندگيمون پر شده از سرماي نبودنش ... انگار هزاران ساله كه بي  مامان عفت مهربونم توي اين دنياي بيرحم سرگردانم...دلگيرم ازت روزگار لعنتي ...توي تمام اين روزهاي سردي كه برامون رقم زدي توي تك تك ثانيه هاش...
10 دی 1393
1